دختر مهربون
این روزها صبح ها زود تر از همیشه و هرگزاز خواب بیدار می شوم.تا سر کارم پا می زنم و تمام راه همه خواننده های محبوبم به افتخار یک روز خوب و فقط به خاطر من می خوانند و بدین ترتیب روزی نو آغاز می شود.
هوا مطبوع و دلپذیر،درختان سایه روشنی از سبز و نسیم به بی آلایشی حسی غریب در من! گاهی می اندیشم که بی انصافیست اگر این همه زیبایی را نادیده بگیرم و چشم بندم و از این همه سپیدی تنها در جستجوی تیرگی ها باشم. این زندگی من است و این آسمان و زمین من. همه و همه دست در دست هم داده اند تا راهی را ادامه دهم که شاید تقدیر پیش رویم گذارده است. هر چند دلتنگی هایم کم نیست اما هنوز هم گاهی آسمان آبی می زند و من شاعر می شوم و تا بی انتهای غربت، ترانه بودن می خوانم تا ثابت کنم در اوج گریه هم می توان خندید و در اوج دلتنگی هم گاهی می توان عاشق ماند.هنوز هم محبتی هست که هرچند به بهایی گزاف اما می توانش یافت.
و این منم همیشه مسافری با مقصدی که خود مسافر است!